داستان مارکوس هاچینز را به ترتیب بخوانید:
- قسمت اول: دستگیری
- قسمت دوم: زوال
- قسمت سوم: توسعه بدافزار
- قسمت چهارم: همکاری با رابینهود
- قسمت پنجم: واناکرای از راه میرسد
- قسمت ششم: مکافات عمل
- قسمت آخر: قضاوت
زوال
چهارده سال پیش، مدتها قبل از اینکه هاچینز بهعنوان قهرمان یا تبهکار شناخته شود، جانِت و دزموند، مادر و پدر وی، در خانهای سنگی واقع در گاوداری دورافتادهای در جزیره دِوُن (Devon)، منزل گزیدند. این مکان فقط چند دقیقه از ساحل غربی انگلستان دورتر بود. جانت، پرستاری زاده اسکاتلند بود و پدرش مردی جامائیکایی بود که برای شهرداری کار میکرد. دزموند در زمان اولین ملاقات با جانت در سال ۱۹۸۶، برای آتشنشانی کار میکرد. آنها از براکنِل (Bracknell)، شهری در ۳۰ کیلومتری لندن، به دنبال جایی آرام برای زندگی مارکوس ۹ ساله و برادر ۷ سالهاش میگشتند.
در ابتدای حضور آنها در گاوداری، این مکان دقیقاً همان آرامشی را داشت که دنبال آن بودند. پسرها روز خود را با جستوخیز در بین گاوها میگذراندند، دوشیدن شیر گاوها را میدیدند و با گوسالهها بازی میکردند. مارکوس و برادرش خانه درختی میساختند و با تکههای چوب اسباببازی درست میکردند. سواری با تراکتوری که مالک گاوداری به پدرشان قرض داده بود نیز یکی دیگر از سرگرمیهای این دو برادر بود. مارکوس پسربچهای بانشاط و خونگرم بود. با این حال روحیهای خویشتندار داشت. دزموند، پدر مارکوس، وی را پسری توصیف میکند که قدرت خوبی در تشخیص نیکی و بدی دارد. به گفته دزموند، مارکوس در کودکی یکبار از جایی افتاد و مچ دستش شکست؛ با این حال به رغم درد شدید، حتی قطرهای اشک نریخت. از طرف دیگر وقتی یکی از مزرعهداران، جان گوسالهای که ضربهمغزی شده بود را گرفت، مارکوس با دیدن این صحنه مانند ابر بهار اشک ریخته بود.
مارکوس هرگز با دیگر همسالان خود در منطقه دِون، دوستی پایداری برقرار نکرد. او از همه پسربچهها بلندتر بود؛ بر خلاف دیگر پسرهای انگلیسی، علاقهای هم به فوتبال نداشت. مارکوس موجسواری در آبهای سردی که چندین کیلومتر با خانه آنها فاصله داشت را به دیگر تفریحات ترجیح میداد. هاچینز تنها کودک دورگه مدرسه بود و حاضر نمیشد موهای فرفریاش را کوتاه کند.
با این حال، چیزی که مارکوس را از اطرافیان متمایز میکرد، علاقه وافر وی به رایانه بود. او در شش سالگی کار مادرش با ویندوز ۹۵ را در رایانه بزرگ دِل (Dell)، تماشا میکرد. پدر مارکوس از سروکلهزدن مارکوس با رایانه خانودگی آنها ناراحت بود. وی قسمتهای مختلف رایانه را از هم جدا میکرد. نصب برنامههای ناشناخته نیز یکی دیگر از سرگرمیهای مارکوس بود. زمانی که خانواده مارکوس راهی دوُن شدند، هاچینز در حین گشتوگذار در وبسایتهای مختلف، مجذوب کاراکترهای عجیبوغریب زبان اچتیامال (HTML) شد. او کُدنویسی را با عبارت معروف «Hello World»، در زبان بِیسیک، آغاز کرد. مارکوس بهسرعت دریافت که برنامهنویسی راه مستقیمی است برای دستیابی به تمامی چیزهایی که میخواهد. به گفته هاچینز، برنامهنویسی بسیار جذابتر از ساخت قلعههای چوبی با برادرش بود. مارکوس برنامهنویسی را دنیایی بدون محدودیت میدانست.
در کلاس رایانه، جایی که همکلاسیهای او استفاده از برنامه وُرد را فرا میگرفتند، هاچینز حوصلهاش حسابی سر میرفت. رایانههای مدرسه به وی اجازه نصب بازیهای دلخواهش مانند Counter Strike یا Call Of Duty را نمیدادند. با این حال هایچینز توانسته بود راه گریزی برای این محدودیتها پیدا کند. او در برنامه مایکروسافت وُرد (Microsoft Word) ویژگی پیدا کرد که امکان نوشتن اسکریپت (Script)، به زبان ویژوال بِیسیک (Visual Basic) را فراهم میکرد. به لطف قابلیت اسکریپتنویسی در مایکروسافت وُرد، مارکوس میتوانست هر کُدی که دلش میخواست را اجرا کند. مارکوس با این قابلیت حتا میتوانست نرمافزارهای غیرمجاز را هم نصب کند. او از این ترفند برای نصب پروکسی (Proxy) برای انتقال ترافیک به سروری خارج از مدرسه کمک گرفت. مارکوس با این روش توانست تلاش مدیران مدرسه برای فیلترکردن و زیرنظرگرفتن وبگردی او در رایانههای مدرسه را نقش بر آب کند.
مارکوس همیشه برای کار با رایانه قدیمی دِلی که در خانه آنها بود، با دیگر اعضای خانواده مشاجره میکرد. دستآخر پدر و مادرش به مناسبت تولد ۱۳ سالگی او، برای خرید رایانه شخصی یا دستکم تهیه قطعات لازم برای سرهمکردن رایانه، موافقت کردند. به گفته مادر مارکوس، این رایانه به عشق هاچینز تبدیل شد و جای تمامی چیزهای دیگر را در زندگی فرزندش گرفت.
مارکوس همچنان موجسواری میکرد و ورزشی با نام موجسواری نجات را ابداع کرده بود. او در موجسواری به اندازهای پیشرفت کرد که توانست چندین مدال در رده بینالمللی از آن خود کند. با این حال وقتی موجسواری نمیکرد، ساعتها پشت رایانهاش به بازیهای ویدئویی یا برنامهنویسی مشغول بود.
کار به جایی کشید که جانِت هاچینز، نگران علاقه شدید فرزندش به دنیای دیجیتال شد. او میترسید خلافکاران اینترنتی، پسر چشموگوش بسته وی را که در منطقهای دورافتاده در حومه انگلیس زندگی میکرد، از راه به در کنند. جانت برنامهای برای زیرنظرگرفتن رفتار فرزندش در رایانه او نصب کرد. مارکوس با استفاده از ترفند سادهای توانست این برنامه را دور بزند و با دسترسی مدیریتی (Administrative)، این برنامه را غیرفعال کند. مادر هاچینز با دستکاری رُوتر، سعی کرد تا دسترسی فرزندش به اینترنت را محدود کند. مارکوس در اقدامی متقابل، دکمه ریست، رُوتر را پیدا کرد تا تنظیمات آن را به حالت کارخانه باز گرداند. جالب اینجاست مارکوس با دستکاری روتر توانست دسترسی مادرش به اینترنت را قطع کند.
جانت پس از این اقدام فرزندش، صحبتی طولانی با مارکوس داشت. او تهدید کرد که اتصال اینترنت منزل را کاملاً قطع میکند. این تهدید باعث شد تا مارکوس از در صلح با مادرش وارد شود. آنها به توافق رسیدند اگر مارکوس دسترسی جانت را به اینترنت برقرار کند، مادرش او را با شیوههای دیگری زیرنظر بگیرد. با این حال جانت بهخوبی میدانست که عملاً هیچ راهی برای زیرنظر گرفتن مارکوس وجود ندارد، زیرا فرزندش از تمامی اعضای خانواده باهوشتر بود و دست آنها را با چشم بسته هم میخواند.
در آن زمان مادران از اینکه استفاده از اینترنت فرزندشان را خلافکار کند، هراس داشتند. با این حال جانت نگرانی در این زمینه نداشت. هاچینز در سال اولِ استفاده از رایانهاش، اصول اولیه هک را فرا گرفت. ماحصل این کار سعی برای شلوغکاری در پلتفرم پیامرسان ام اس ان (MSN)، بود. او در این پیامرسان با هکرهای جوانی آشنا شد که ابداعات خود را به رخ یکدیگر میکشیدند. یکی از آنها غلو میکرد که نوعی کِرم (Worm) برایهک کردن ام اس ان، درست کرده. این کرم عملکرد فایلهای جی پِگ (JPEG)، را تقلید میکرد. به این ترتیب با بازکردن فایلی که به آن آلوده شده بود، بدافزار سریعاً و نامحسوس به دیگر افراد در فهرست تماس ام اس ان ارسال میشد. بعضی از کاربران طعمه این ترفند قرار میگرفتند. سپس با بازکردن عکس، بدافزاری که داخل آن مخفی بود دوباره منتشر میشد و این چرخه همچنان ادامه پیدا میکرد.
هاچینز نمیدانست این کرم رایانهای با هدف تبهکاری اینترنتی ساخته شده بود یا آن جوان، کرم را برای سرکار گذاشتن دیگران درست کرده است. با این حال از این کار حسابی تحتتاثیر قرار گرفت. او با خودش میگفت: ببین برنامهنویسی چه کارهایی میتواند انجام میدهد. میخواهم کارهایی مثل این انجام دهم. هاچینز زمانی که تازه چهارده سالش شده بود، شیرینکاری خودش را در انجمن هکرها منتشر کرد. مارکوس نرمافزار ساده برای سرقت گذرواژه درست کرده بود. این نرمافزار پس از نصب در رایانه، گذرواژههایی که در مرورگر اینترنت اکسپلورر (Internet Explorer)، ذخیره شده بود را سرقت میکرد. این گذرواژهها رمزگذاری شده بود، با این حال مارکوس توانسته بود مکانی که کلید رمزگشایی آنها در مرورگر ذخیره شده را پیدا کند. اولین بدافزارِ هاچینز به مذاق انجمن هکرها خوش آمد. فکر میکنید هاچینز با این بدافزار گذرواژههای چه کسانی را سرقت کرد؟ به گفته خودش، هیچکس. او فقط فکر میکرد چیز جالبی ساخته است.
به همان ترتیب که حرفه هکری هاچنیز در حال شکلگیری بود، تحصیلات آکادمیک وی روزبهروز بدتر میشد. او بعدازظهرها از ساحل به منزل میآمد و یکراست به اتاقش میرفت. در حالی که ناهار میخورد، با رایانهش سرگرم میشد. شب وانمود میکرد که خواب است. پس از اینکه پدرومادرش به او سر میزدند و میدیدند که خوابیده و برق خاموش است، به رختخواب خودشان میرفتند؛ مارکوس دوباره به پشت صفحهکلید باز میگشت. مادرش در این زمینه میگفت بدون اینکه ما بفهمیم، مارکوس تا پاسی از شب بیدار بود. صبحها که مادرش برای بیدارکردنش میرفت، مارکوس با ظاهری ژولیده و پریشان از خواب بیدار میشد. رفتار عجیب مارکوس کار را به جایی کشاند که مادرش او را به دکتر برد. پس از معاینه پزشک مشخص شد که مارکوس از کمخوابی رنج میبرد.
زمانی که هاچینز ۱۵ ساله شده بود، روزی در مدرسه متوجه شد حساب کاربری تحصیلی او را مسدود کردهاند. چند ساعت بعد به دفتر مدیر احضار شد. کارمندان مدرسه وی را متهم به حمله سایبری به شبکه مدرسه کردند. آنها مدعی بودند هاچینز در این حمله یکی از سرورها را بهگونهای تخریب کرده که باید تعویض شود. هاچینز با قاطعیت تمامی اتهامهایی که به وی نسبت داده میشد را تکذیب کرد و خواستار شواهدی مبنی دستداشتن وی در هک شبکه مدرسه شد. مدیران مدرسه از ارائه شواهد سرباز زدند. ناگفته پیداست که مارکوس پشت این هک قرار داشت. در آن زمان آوازه هاچینز به خرابکاری در بین کارمندان فناوری مدرسه برای زیرپاگذاشتن معیارهای امنیتی بر سر زبانها افتاده بود. با این حال حتی امروز هم هاچینز مدعی است که مدیران مدرسه دیواری کوتاهتر از او پیدا نمیکردند و همیشه کاسهوکوزهها را سر او میشکستند. مادرش هم این قضیه را تایید میکند. به گفته جانت، مارکوس هرگز دروغگوی خوبی نبوده است. مارکوس روحیهای خودستایانه دارد، اگر این کار را انجام داده بود، حتماً دربارهش صحبت میکرد.
به دنبال ماجرای هکِ مدرسه، هاچینز دو هفته اخراج شد و برای همیشه دسترسی وی به رایانههای مدرسه را قطع کردند. این شرایط، موقعیتی برای هاچینز فراهم کرد تا کمتر از همیشه برای درسومدرسه وقت بگذارد. در عوض زندگی شبانهای را در پیش گرفت. تا میتوانست سر کلاسها میخوابید. گاهی اوقات نیز اصلاً مدرسه نمیرفت. پدرومادرش از این وضعیت عصبانی بودند، با این حال به غیر از مواردی که مارکوس در خودرو مادرش گیر میفتاد و چارهای به غیر از شنیدن موعظههای مادرش نداشت، بیشتر مواقع از نصیحتها و تنبیههای والدینش میگریخت. هاچینز پسری درشتاندام بود و پدرومادرش نمیتوانستند یقه او را بگیرند و به مدرسه ببرند.
قسمت بعدی را بخوانید:
به این مطلب چند ستاره میدهید؟(امتیاز: 4.4 - رای: 15)
- مترجم: محمد کاملان